غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

چشمهای آشنا و پر آزار

 

این همه حسود بودم و نمی دانستم

به نسیمی که ا زکنارت

موذیانه میگذرد

به چشمهای آشنا و پر آزار

که بی حیا نگاهت میکنند

به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد

 حسادت میکنم

من آنقدر عاشقم 

 که به طبیعت بد بینم

طبیعت پر از نفسهای آدمی ست

که مرا وا می دارد حسادت کنم

به تنهایی ام

به جهان

به خاطره ای دور  از تو.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
یاسمین چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:31 ب.ظ http://rue.blgsky.com

سلام
شعر قشنگی نوشتی
به امید این که هیچ وقت غم مهمون دلت نشه

یاسمین پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ق.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
خوشحالم که از وبلاگم خوشتون اومده
وبلاگ شما هم قشنگه و زیبا
بازم بهم سر بزنین اگه تونستین
امیدوارم هیچ وقت غم مهمون دلت نشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد