غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

شاملو

 

 

با مرده ای در درون خویش به ملال سخنی

 می گویم.


هوا خاموش ایستاده است


از آخرین کوچ پرندگان پر هیاهو سالها می گذرد


آب تلخ این تالاب اشک بی بهانه من نیست


به چه می گریی نمیدانم


زمستان ها همه در من است


به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه ات بگذارد


باری آشناست غم


(شاملو)

 

نظرات 1 + ارسال نظر
جریک عاشق جمعه 21 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:00 ب.ظ http://jazire-tanha.blogsky.com/

از شعرای قشنگت لذت می برم.
اومدم تا توی یه مهمونی دعوت کنم.تولد جزیره س و همه دعوت شدن.جشن و پای کوبیست.خوشحال می شم ببینمت.به امید دیدار

ممنون که به کلبه ی کوچیک ما سر زدی
بازم از این طرفا بیایید.
تولد جزیره کوچیکت رو تبریک می گم.
یا حق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد