مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجر ه ها
من دچار خفقانم ،خفقان
من به تنگ آمده ام ، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چندچه کسی می آید با من فریاد کند
(مشیری)
( در زندگی زخمهایی هست که مثله خوره آهسته روح را در انزوا می خورد
و می تراشد پس فریاد نیز درد مرا دوا نخواهد کرد)