این همه حسود بودم و نمی دانستم
به نسیمی که ا زکنارت
موذیانه میگذرد
به چشمهای آشنا و پر آزار
که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفسهای آدمی ست
که مرا وا می دارد حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو.
سلام
شعر قشنگی نوشتی
به امید این که هیچ وقت غم مهمون دلت نشه
سلام
خوشحالم که از وبلاگم خوشتون اومده
وبلاگ شما هم قشنگه و زیبا
بازم بهم سر بزنین اگه تونستین
امیدوارم هیچ وقت غم مهمون دلت نشه