در زندگی زخمهایی هست
که مثل خوره آهسته روح را در انزوا
می خورد
و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند .
سلام
وبلاگ جالبی داری
ممنون بهم سر زدی
سلام امیر جان ممنون از حضور مهربونت
بهت تبریک میگ وب لاگ جالبی داری و عالی تر از همه
نوشته استاد عزیز و بزرگوار من صادق هدایت که باهاش زندگی می کنم
پیرمرد خنزر پنزری که می خواست با یه شاخه گل نیلوفری عشق خودش رو به دخترک سیاهپوش بفهمونه
اره اونم درد داشت که نمی تونست به کسی بگه
بازم بهت سر میزنم لینکت می کنم من اپم امیدوارم ادامه بدی موفق و شاد باشی
سلام
ممنون از این همه لطف
خوشحالم هنوز کسایی هستن که عمق نوشته های هدایت و درک میکنند
منم لینک شمارو قرار دادم