غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

چه کنم؟

 

می دانم که

همه ی حر فهایم تکراریست
مثل کوبیدن بر دری بسته
بی امید باز شدن

اما چه کنم؟
دوباره رنگ نگاهم پریده است
دو باره صدایم نفس نفس می زند


کسی از کوچه دلم نمی گذرد
کسی جوانیم را با خود می برد
چیزی در قلبم فرو می ریزد
چیزی در من تمام می شود

مثل کودکی هایم که مرده اند

و من دوباره
تنها مسافر این جاده بی عبور خواهم شد
بی حضور خورشید
بی نور ماه
و در تمام راه
باد در گوشم
آواز خواهد خواند
و من با خود
گل های یادگاری
خواهم برد
و آرزو می کنم
که رد پایم
به این زودی پاک نشود


و سر انجام
خواهم رسید
به آن دو راهی همیشگی
زندگی کردن
یا زندگی را تحمل کردن؟؟؟
 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد