غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

غروب اون روز پاییزی یادت میاد...

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی/اما تا قایقی اومد از منو دلم گذشتی

     

عکس غریبیه فکر میکنم خیلی موا قع حس اون کسی که تو قایق هست رو تجربه کردم!

نمیدونم شاید اسمشو بشه گذاشت ترس از تنهایی...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ق.ظ http://guilty.blogsky.com

salam eyval webloget bahale bemaham sar bezan khoshhal mishim bye

بهزاد چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ق.ظ http://ghazalforoosh.blogsky.com/

سلام
از اینکه به وبلاگم سر زدی ممنونم
نوشته هات قشنگ و با احساسه خوشحال میشم از تبادل لینک

سلام
ممنون از لطفتون
من لینک شمارو قرار دادم آقا بهزاد

خاطره چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:57 ق.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

سلام
عکس قشنگیه
اگر قراره آدم تنها باشه باز حداقل در طبیعت باشه

سلام
ممنون به وبلاگم سر زدی
آره منم عاشق طبیعطم
ولی هیچ دردی بدتر از تنهایی نیست

پیمان شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام
اتفاقا ترس در بعضی مواقع خیلی خوب عزیزم
اما ...................

سلام
اگه منظورت ترس از تنهایی
کجاش خوبه؟
اگه وبلاگتو می گفتی بد نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد